چیک چیک عشق

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چیک چیک عشق خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

پدر ... يعني شهامت......
پدر .... يعني تنها نماندن در بوران سخت زندگي....
پدر يعني تحمل بار غمها بجاي تو.....
پدر يعني عشق بي دليل .....
پدر يعني تمام ناتمام من.....
و نبودش....
آه كه چه سخت است.....

 

[ سه شنبه 27 / 11 / 1392برچسب:, ] [ 5:31 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

شده بعضي وقتا يهو ديگه دوستش نداشته باشي؟به خودت مي گي اصلاً واسه چي دوستش دارم؟

مگه کيه؟ مگه واسم چيکار کرده؟ مگه چي داره که از همه بهتر باشه؟ اصلاً من که خيلي از اون بهترم....

بعد به خودت مي خندي که اصلاً واسه چي اينقدر خودتو اذيت کردي؟
يهو، يه چيزي يادت مياد.... يه چيز ِخيلي کوچيک.... يه خاطره.... يه حرف.... يه لبخند

.... يه نگاه.... و بعد.... همين.... همين کافيه تا به خودت بياي و مطمئن بشي که

نمي توني فراموشش کني.... نمي توني دوستش نداشته باشي.... اصلاً نمي خواي

که دوستش نداشته باشي.... آخه همه زندگيته خوب! وجودته.....!!

 

نظر یادتون نره

 

[ چهار شنبه 20 / 8 / 1392برچسب:, ] [ 3:22 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

این بار میخوام ی داستان عاشقانه زیبا براتون بزارم امیدوارم خوشتون بیاد

http://www.m0ri.com/upload/98c1532f896f3b9755c5bb210fed51b2.gif

نظرنشه فراموش لامپه اضافه خاموش

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 16 / 8 / 1392برچسب:, ] [ 6:20 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

یه داستان خیییلییی زیبا براتون گذاشتم که خیلی کمکتون میکنه البته واسه کسایی که عاشقن


ادامه مطلب

[ سه شنبه 5 / 8 / 1392برچسب:, ] [ 9:4 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

این مطالب خیلی اموزندس و زیبا حتما ببینید


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 1:42 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

اینو یه جا خوندم کلی خندیدم گفتم واسه شما هم بزارم .
.
اون وقتا که داداش کوچیکم 5 سالش بود بهش یاد داده بودم
هر وقت جیش داره به جای اینکه بگه جیش دارم بگه میخوام بخونم
یه شب داییم خونمون بود شب که همه خواب بودن داداشم به داییم گفت دایی بیدار شو میخوام بخونم
دایی هم که نمیدوست جریان چیه گفت باشه عزیزم فقط اروم تو گوشم بخون که کسی نفهمه!!
خدا رحمت کنه رفتگان شما رو عفونت گوش 1 سال بیشتر بهش فرصت نداد...
 

[ پنج شنبه 28 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 9:55 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

داستان هیس داستانه شیرین و خنده دار ی ست که در باره مادر بزرگه خسلی باحاله حتما ببینین

نظر یادتون نره

ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 9:50 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

بازم یه داستان عاشقانه جالب .واقعا قشنگه

 
نظر یادتون نره

ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 1:22 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

داستانه زیباوجالبیه  خداوکیلی حیفه نبینید

 

 
 
نظر یادتون نره

ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 1:36 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

این داستانو دوست عزیزمون برامون فرستاده تا شماها هم استفاده کنین

 
 
 
 
 
نظر یادتون نره

ادامه مطلب

[ جمعه 27 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 11:50 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

داستان زیبا ولی واقعی که یکی از دوستان برامون فرستاده

از دست ندید


ادامه مطلب

[ جمعه 27 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 11:45 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

میدونم این موضوع هیچ ربطی به عاشقانه ها نداره ولی خیلی موضوع جالبیه

گفتم شماهاهم بخونین

نظر یادتون نره

ادامه مطلب

[ سه شنبه 24 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 11:56 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

یک داستانه عاشقانه .من تا خوندم مو های بدنم سیخ شد

خواستی بخون

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 21 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 10:2 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

بهتون پیشنهاد میکنم این داستانو از دیت ندید

 

نظر یادتون نره

 

 

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 21 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 2:41 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

برای خواندن این داستان واقعا زیبا برید به ادامه مطلب

 
 
 
 
نظر یادتون نره

ادامه مطلب

[ شنبه 19 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 2:32 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

داستانه فوق العاده زیبا و شیرینیه حیفه واقعا نخونین

 
برین ادامه مطلب

ادامه مطلب

[ شنبه 19 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 1:53 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چيست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پرپشتترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق يعني همين !

 

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت!!!
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم!
استاد گفت: ازدواج يعني همين !!!

 

 

 

 

 

نظر یادتون نره

[ چهار شنبه 18 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 9:46 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

داستانه واقعا زیبای هستش نخونید از دستتون رفته

برای خوندن داستان برید ادامه مطلب


ادامه مطلب

[ دو شنبه 16 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 11:55 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه